سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا را در هر نعمتى حقى است ، هر که آن حق از عهده برون کند خدا نعمت را بر او افزون کند و آن که در آن کوتاهى‏روا دارد خود را در خطر از دست شدن نعمت گزارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :5
کل بازدید :32201
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/10
3:29 ص
موسیقی

یا رب به خدایی خداییت

وان گه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم

کاو ماند اگر چه من نمانم

گر چه ز شراب عشق مستم

عاشق تر از این کنم که هستم

از عمر من آن چه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای


86/3/25::: 8:47 ع
نظر()
  
  

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق

قهرمانان را بیدار کند .


  
  

کی بود که با اشکای تو یه آسمون ستاره ساخت

 

کی بود که به نگاه تو دلش روعاشقونه باخت

 

کی بود که با نگاه تو خواب وخیال عشق ودید

 

کی بود که تنها واسه تو ازهمه دنیا دل برید


  
  

سه غم امد به جانم هر سه یک بار

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار


86/2/31::: 7:26 ع
نظر()
  
  

می دونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره

 چون لبخند رو به هر کسی می تونی هدیه کنی

 اما اشک رو فقط برای کسی می ریزی

 که نمی خوای از دستش بدی


  
  

اگه یک روز فکر کردی

 نبودن یه کسی بهتر از بودنش

 چشمات و ببند

 و اون لحظه ای که اون کنارت نباشه

ر و به خاطر بیار

 اگه چشمات خیس شد

بدون داری به خودت دروغ میگی

 و هنوز دوستش داری


  
  

 

در گریز ناگزیرم

گریه شد معنای لبخند

ما گذشتیم و شکستیم

پشت سر پل های پیوند

 


  
  

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.

 

خدا پرسید : «پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟»

من در پاسخش گفتم : «اگر وقت دارید».

خدا خندید : «وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟»

پرسیدم : « چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟»

خدا پاسخ داد : «کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، و بعد دوباره از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند.

اینکه آنها سلامتی را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرد و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.»

دست های خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم : «به عنوان یک پدر» می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت : «بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.»

من با خضوع گفتم : «از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. اما چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟»

 

خداوند لبخند زد و گفت :

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم».

«همیشه