سفارش تبلیغ
صبا ویژن
افسردگی، برادری را تباه می کند . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :3
کل بازدید :32194
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/9
10:34 ع
موسیقی

دلم برای کسی تنگ است

 

 

 

خیلی وقت است که دلم برای کسی تنگ است ...

 

خیلی وقت است این دل بهانه میگیرد ....

 

دلم تنگ است و از این دلتنگی چشمهایم بارانیست ...

 

چشمهایم بارانیست و دلم هوای او را کرده است ...

 

یک عالمه درد دل در این دل خسته نهفته است....

 

دلم تنگ است برای لحظه ای دیدار ، برای لحظه ای نگاه به چشمانش !

 

دلم برای کسی تنگ است که او در کنارم نیست ....

 

دلم بدجور هوایش را کرده است ...

 

در این حال و هوا ، در این لحظه های پر از تنهایی آرزو داشتم او در کنارم بود...

 

حالا که در کنارم نیست احساس تنهایی میکنم و این دل در حسرت یک لحظه

 

 دیدار با اوست ....

 

این دل بی طاقت برای کسی تنگ است...

 

کسی که آتش دلتنگی را در دلم نشانده است ، اما در کنارم نیست تا این آتش را

 

خاموش کند... و همچنان این آتش، قلبم را می سوزاند !

 

خیلی وقت است دلتنگ کسی هستم...

 

خیلی وقت است دلم هوای کسی را کرده است...

 

به چه کسی بگویم درد این دل را ، من که به جز او همدلی را ندارم!

 

به چه کسی بگویم راز این دل را ، من که به جز او همرازی را ندارم!

 

 در کنار چه کسی قدم بزنم ، نگاه به چشمان چه کسی کنم ، دستان چه کسی را

 

بگیرم مگر به جز او چه کسی را دارم؟

 

در این دنیای بزرگ تنها اوست که مرا دلتنگ خودش کرده است ....

 

کاش در کنارم بود ، کاش تنها لحظه ای او را میدیدم تا درد این دل پر از نیاز را به او

 

میگفتم ، درد دلتنگی هایم را برایش میگفتم....

 

دلم برای کسی تنگ است ، ولی او کجاست که بداند در این گوشه از این دنیا دلی است

 

 که در حسرت دیدار با او  همچنان چشم به راه نشسته است....

 

 

 

 

 

 

....

درود

خیلی وقت بود اینجا از خودم، از حرفای حضرت عشق ننوشته بودم.
امروز می خوام حسابی حرف بزنم مثل همیشه سر همه رو درد بیارم! البته از زیاده گویی! پس اگه حال و حوصله شو نداری بهت توصیه می کنم که پنجره رو ببند و منتظر آپ بعدی باش!!! اگه نه هم یا حق...

خودمم نمی دونم این آبان ماه چه حکمتی توش هست که باید حساس ترین تصمیمات، پر اتفاق ترین ماه سال واسه من و حضرت عشق باشه!
این 3ماه اخیر بعد از اون آخرین میلی که براش زدم وحتی جواب اینکه خونده یا نخونده رو نگرفتم خیلی تغییر کردم البته که همیشه این جور بوده لحظه به لحظه ما بزرگتر می شیم ولی بزرگ شدن مهم نیست! این چطور بزرگ شدن مهمه، سعی کردم خودم رو تغییر بدم حتی افکارم! رو همه چیز یه خط بزرگ کشیدم! خطی که دیگه جایی واسه ورود کسی نمی بینم! دلم شده ورود ممنوع! آدمایی که مثلا چندین سال دوست من بودند ولی همیشه یه نقاب به سرشون بود و باهام رفتار می کردند حالا اون ها رو شناختم...شناختی که باعث شد به تمام اشتباهات گذشتم پی ببرم به همه اون کارهایی که نباید می کردم و کردم، تو اون لجن زاری! که به اسم دوست! من توش گیر کرده بودم خودم رو کشیدم بیرون...مدتی تک و تنها فکر می کردم گاه بی گاهی هم به اینجا سر می زدم، چشامو باز کردم اطراف مو نگاه کردم بینم اصلا چه خبره؟؟!!
وقتی نتایج کنکور اومد کمی احساس آرامش کردم چون یه جورایی آیندم تضمین شد، راستشو بخواین با اون خوندنی که من می کردم بعید بود که حتی اسمم بیاد!!!
خیلی آروم شده بودم، احساس آرامش می کردم، احساس می کردم واقعا دارم نفس می کشم، آره دارم زندگی می کنم حالا دارم به واقع معنای خوش زندگی رو می چشم! با این حال که هنوز تو فکر آینده ام ولی دیگه به حال بیشتر از آینده اهمیت می دم. درست از 5آبان مصادف با اولین دیدار اون از 0 شروع کردم، شروع به ساختن تمامیه پل هایی که خراب کردم، تمام اشتباهاتی که کردم...آره جبران کردن همه ی اونها به هر قیمتی!
این تابستون بدترین روزهای زندگیم رو تجربه کردم، لحظه به لحظه ی اون برام یه تجربه ی شیرینه!!! تجربه ای که می دونم چه جوری ازش استفاده کنم، درسته که با افکار خیلی ها برخورد کردم با آدم های زیادی سروکله زدم، ولی همه ی اونها به این می ارزید که روزی مثل الان ازشون استفاده کنم...
مهرماه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا برم ببینمش فقط در حد یه دیدن! ولی نرفتم...این طور فکر کردم که ناراحت بشه! و نرفتم، قانع نشدم، حتی به یاد قدیما می خواستم صبحا دلم هوایی شه! ولی باز هم نرفتم...تنها یک بار اونم از پشت دیدمش دیگه ندیدم تا همین هفته ی پیش...اما این بار اتفاقی!
بعد از عمری گفتیم بریم نظرات رو تایید کنیم حتی چند بار هم می خواستم نرم ولی ساعت 6.30 بود تو کتابخونه...بیرون وقت استراحتم بود، اومدم تو کافی نت کتابخونه نشستم...یک لحظه سرم رو بالا آوردم...کسی رو که انتظار نداشتم دیدم...خود خودش بود، فکر نکنم تو نگاهی که من دیدم اونم منو دید ولی حدس می زنم بعدش منو دید چون حتی...
فردای اون روز با این حال که درسی نداشتم رفتم کتابخونه همین که رسیدم باز هم دیدمش...داشت داخل کتابخونه می شد ولی این دفعه فکر کنم اونم منو دید، خوب نگاش کردم به اندازه ی این 244 روزی که ندیده بودمش نگاش کردم!!!از همیشه خوشگل تر شده بود، همیشه بهش می گفتم تو آدم نیستی! تو یه فرشته ای...از حالش بی خبرم همیشه دوست داشتم خودش خبری از حالش بهم بده وگرنه خبر گرفتن که کاری نداره!؟ کاشکی که اینارو بخونه...

یادمه یه بار تقریبا دو سال پیش بهم گفت: اگه می خوای باهات دوست باشم می شم ولی به شرط اینکه حرفی از آینده نزنی، آینده رو بذاز به وقتش...اون روزا من زیاد حال مساعدی نداشتم، عملی که در پیش داشتم داشت داغونم می کرد، نمی دونم چی شد که دیگه حرفی از اون صحبت رو وبدل نشد! ولی حالا می گم ای کاش بگه که واسه یه روزم که باشه باهاتم...

یه بار بهم گفت: این وبلاگ رو مثلا حالا که ساختی می خوای تا کی ادامش بدی؟ گفتم تا روزی اینجا از تو می نویسم که تو مال من شی، اون روز دیگه اینجا رو تخته می کنم...3 سال از اولین دیدار ما می گذره و تقریبا 3سال هم از نوشتن حضرت عشق.

دیگه نمی دونم چی بگم، فقط تو کار این زمونه موندم! که من دارم تاوان کدوم اشتباهم رو می دم؟ آره من تو این رابطه خیلی اشتباهات کردم ولی نه به این قیمت ها...بچه بازی هایی که اگه نمی کردم شاید الان اون کنارم بود و اینها رو نمی نوشتم...

همین الان از پرسه های عاشونم! اومدم، طبق عادت همیشگی یه سری به اونجای همیشگی! زدم و اومدم این نوشته ها رو چرکنویس کردم. هوا سرد بود ولی با امید می چسبید! شدم پاسبان ابن سینا !!!!!!

شاید همین کارامه که اون خوشش نمی یاد!!! چی کار کنم؟ من نمی تونم مردونگی رو تو اربده کشیدن و سروصدا کردن بدونم، اون چیزی که تو مردونگی برام مهمه تنها: صلابت و محبت ِ...دوست دارم کسی که بهم تکیه می کنه تا آخرش پای این وفاداریش بمونم به قول روزبه گفتنی: تو بگو وفا ما می شیم صفات...

شاید باز باید منتظر بمونم، این بار منتظر اینکه اون کنکورش رو بده و اون وقت اون تصمیم بگیره در مورد من؟

فقط تنها به این امیدوارم که 3سال انتظارم نشه 30 سال !!!...

چشای دیگه سو سویی نداره، فردا هم امتحان میان ترم تقشه کشی صنعتی، الانم ساعت 1.30 شب ِ

در مورد عکس هم بهتون بگم که: همین تازه که بیرون بودم این چنجیشک رو دیدم که افتاده زمین مرده، تو دست گرفتمش و یه عکس ازش گرفتم بهتر از این نمی شد بگیرم دیگه. فکر کنم خاطره ی خوب و قشنگی بود و صد البته مناسب واسه این پست.

معذرت که سرتون رو به درد آوردم، برگ حجیمی از دفترچه ی خاطرات حضرت عشق بود.



خدا جونم، این تویی که هیچ وقت تنهام نذاشتی امیدم الانم به تویه...پس راضی ام به رضای تو دلکم شکر...

خیلی وقت بود منتظر چنین حرفایی از خودم بودم! عزیزان این نوشته ها یه اعتراف نامه بود! اعتراف نامه ای که واسه من خیلی اهمیت داشت و برام مهم بود! برای نو کردن تمام فرسودگی ها...

 

 

 

 


86/9/11::: 7:39 ع
نظر()