می اندیشم٬
فرو می روم در بودن خویش٬
در غم٬
چون رهگذری در مرداب٬
راستی لبخند ها و اشکهای کودکی٬
و دست و پا زدن در مرداب٬
آنچنان دور افتاده ام از شاد زیستن که٬
از خنده های دروغین خویش٬
احمق وار بیزار می شوم٬
تاریک٬
بهمن٬
و تولد هزاران سلول شوم٬
دور افتاده ام از خویش٬
من تاریک٬
سیاهتر از کلاغ و
بد آواز تر از او شاید٬
لیاقت پرواز در آسمان کبوتر ها را ندارم٬
سر در خویش فرو می برم٬
چون لاک پشت٬
و در انتظار مردن تک تک سلولهای نکبت بار٬
پناه میگیرم در تاریکی.
تا مرگ
تا همیشه.