سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه تو را به خداى سبحان نیازى است در آغاز بر رسول خدا ( ص ) درود فرست ، سپس حاجت خود بخواه که خدا بزرگوارتر از آن است که بدو دو حاجت برند ، یکى را برآرد و دیگرى را باز دارد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :0
کل بازدید :32233
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/25
8:12 ص
موسیقی

 

 

پیوند

تویی پرواز یه رویا،

توحصارتنگ سینه

توهمون عشقی که هیچکس ،

مثل من توروندیده

تویی اوج یه ترانه

توصدای خاکی من

تویی آغازیه پایان

توهوای دل بریدن

توهمون سکوت تلخی

که شکستنش محاله

باتووروح نجیبت

غم وبی کسی خیاله

تویی پیوند دوهمزاد

توحجاب خواب ورویا

تویی اون قلب شکسته

توهجوم غم دریا

تویی اون یارصمیمی

که دلم داره هواشو

می شنوم توبی کسی هام

ناله وعشق وصداشو

<><><><><><><><><><><><><><>

هر کس بد ما به خلق گویید

ما چهره به غم نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم

<><><><><><><><><><><><><><>

یه روزمی خوام گذرکنم

ازکوچه دلواپسی

شیشه ی غم روبشکنم

فرارکنم ازبی کسی

می خوام که قلب خسته ام

اسیراین واون نشه

این دلک شکسته ام

مشکل دیگرون نشه

دلم می خوادنظرکنم

به عشق های بی هوس

سربزنم به آسمون

حتی به قدریک نفس

<><><><><><><><><><><><><><>

__________________________________

 

 

********************

 

 

 

           

بگذار هر روز ، دلیلی باشد در دست

بگذار هر روز ، عشقی باشد در دل

بگذار هر روز، دلیلی باشد برای زندگی

امشب هم فراموش کرد، مثل همه شبهایی که پشت پنجره او را به انتظار

می نشستم و او نمی آمد

آه... صبح نزدیک است

صدای خنده مستانه اش آمد، اما پنجره ام دیگر گشوده نخواهد شد

چرا که دیگر از این پنجره ها که انتظارم را به تمسخر می گیرند بی زارم

خوش باش که من عمری ست به شنیدن خنده ی سر خوش و مستانه ات، به نگاهی دزدانه از پس پنجره، دلخوشم...

در گذرگاه زمان، خیمه شب بازیِ دهر

با همه تلخی و شیرینی خود، می گذرد

رنگها رنگ دگر می گیرند. عشق ها می میرند

و فقط "خاطره هاست" که شیرین و چه تلخ، دست ناخورده به جا می ماند

"به اونی که می دونه چقدردوستش دارم"

 

 

 

 

                      


  
  

 

در گریز ناگزیرم

گریه شد معنای لبخند

ما گذشتیم و شکستیم

پشت سر پل های پیوند

 


  
  

سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم

چو آهوی گریخته ای رام می شوم

باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم

که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم

من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام

روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

با چشم های خویش مرا آرام می کنی

باور نمی کنم که چنین خام می شوم

گفتی که تو هرگز عاشق خوبی نمی شوی

گفتم : قسم به عشق ! سر انجام می شوم

 

فاصله

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت 
 جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست
فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست


  
  
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه  


دوباره این دل دیوونه واست دل تنگه


وقت از تو خوندن ستاره ترانه هام


اسم تو برای من قشنگ ترین آهنگه


بی تو یک پرنده اسیر بی پروازم


با تو اما میرسم به قله آوازم


اگه تا آخر این ترانه با من باشی


واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می سازم


با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره


نزا از نفس بیفتم تویی تنها راه چاره


آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره


این ترانه تا همیشه تو رو یاد من می یاره


تویی که عشقمو از نگاه من می خونی


تویی که تو تپش ترانه هام مهمونی


تویی که همنفس همیشه آوازی


تویی که آخر قصه منو میدونی


اگه کوچه صدام یه کوچه باریک


اگه خونم بی چراغ چشم تو تاریک

 

می دونم آخر قصه می رسی به داد من


لحظه یکی شدن تو آینه ها نزدیک


با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره


نزا از نفس بیفتم تویی تنها راه چاره


آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره


این تراته تا همیشه تو رو یاد من می یاره


  
  

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.

 

خدا پرسید : «پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟»

من در پاسخش گفتم : «اگر وقت دارید».

خدا خندید : «وقت من بی نهایت است... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟»

پرسیدم : « چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟»

خدا پاسخ داد : «کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، و بعد دوباره از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند.

اینکه آنها سلامتی را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرد و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال، زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند، و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.»

دست های خدا دستانم را گرفت

برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم : «به عنوان یک پدر» می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت : «بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم، ایجاد کنیم، اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که آدم هایی هستند که آنها را دوست دارند، فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند، و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.»

من با خضوع گفتم : «از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم. اما چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟»

 

خداوند لبخند زد و گفت :

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم».

«همیشه


  
  
<      1   2   3   4