سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مؤمن نسبت به لغزش برادرش، مهربان و آسانگیر است و [حقّ ] دوستی دیرین را رعایت می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :24
کل بازدید :32252
تعداد کل یاداشته ها : 32
103/2/26
1:45 ص
موسیقی

سه غم امد به جانم هر سه یک بار

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار


86/2/31::: 7:26 ع
نظر()
  
  

لطفا نظرررررررر

نگاه اشنا به یاس کردم تو را

از برگ گل احساس کردم

خلاصه در کلاس ناز چشمات

دو واحد عاشقی

را پاس کردم


  
  

کی بود که با اشکای تو یه آسمون ستاره ساخت

 

کی بود که به نگاه تو دلش روعاشقونه باخت

 

کی بود که با نگاه تو خواب وخیال عشق ودید

 

کی بود که تنها واسه تو ازهمه دنیا دل برید


  
  

کاش می شد

کاش می شد سرزمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش میشد با نسیمشامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلبها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش میشد در سکوت دشت شب
ناله غمگین باران را شنید
بعد دست قطره هایش را گرفت
تا بهار آرزو ها پر کشید
کاش می شد مثل یک حس لطیف
لا به لای آسمان پر نور شد
کاش میشد چادر شب را کشید
از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش می شد از میان ژاله ها
جرعه ای از مهربانی را چشید
 در جواب خوبها جان هدیه داد
سختی و نامهربانی را ندید
کاش میشد با محبت خانه ساخت
یک اطاقش را به مروارید داد
کاش می شد آسمان مهر را
خانه کرد و به گل خورشید داد
کاش میشد بر تمام مردمان
 پیشوند نام انسان را گذاشت
کاش می شد که دلی را شاد کرد
بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت
کاش میشد در ستاره غرق شد
در نگاهش عاشقانه تاب خورد
کاش می شد مثل قوهای سپید
از لب دریای مهرش آب خورد
کاش میشد جای اشعار بلند
بیت ها راساده و زیبا کنم
کاش می شد برگ برگ بیت را
سرخ تر از واژه رویا کنم
کاش میشد با کلامی سرخ و سبز
یک دل غمدیده را تسکین دهم
کاش میشد در طلوع باس ها
به صنوبر یک سبد نسرین دهم
کاش میشد با تمام حرف ها
یک دریچه به صفا را وا کنم
کاش میشد در نهایت راه عشق
آن گل گم گشته را پیدا کنم


  
  

انتظار

شد بهار و دل من اسیر شهر طوفانی انتظارست
حرف قلب من این بوده و هست که بیایی بهارست
قوی دل در لحظه ای را شمرده تا تو از شهر غربیت بیایی
نبض آلاله ها را گرفتم تا که شاید بدانم کجایی
 شهر لب باغ دل مرز احساس حسرت لحظه ای با تو بودن
با نگاهت سخن گفتن و بعد شعری از جنس دریا سرودن
عکس رویاییت را نهادم توی یک قاب عکس طلایی
 با کمی لاله رویش نوشتم لعنت عشق بر تو جدایی
می تپد قلب در شهر غوغا باز در آرزوی رسیدن
باز هم حسرت روی یک شمع حسرت دسته ای پونه چیدن
حسرت سرخ فردای غربت بی امان لحظه ها را شمردن
آرزو کردنی بی سرانجام دل به امواج عشقی سپردن
سال رفت و من و پونه و تو حبس در بندهای جدایی
یک جهان حسرت مهربانی عالمی آرزوی رهایی
من نگاه تو را اولین بار روی یک شعر نمنک دیدم
قصه سبز زیباییت را از زبان غزل ها شنیدم
باورم نیست آمد بهار و ماه چشم تو بر دل نتابید
دل به یاد تو یک سال رنجید چشم در آرزویت نخوابید
یادگار تو یک عشق پک ست توی گلدانی از آرزویم
خوب شد مانده این یادگاری تا که گه گاه آن را ببویم
چشم تو نقطه عطف دلهاست دیدنت مرهم قلب عاشق
گونه ات سرزمین تبسم خنده های تو رنگ شقایق
تا بیایی به روی دل خود عکس یک یاس تنها کشیدم
توی نقاشی چشمهایت انتظاری شکوفا کشیدم
هیچ کس با دل من نیامد تا لب جاده های رهایی
 منتظر مانده ام روی یک پل تا که شاید از آن سو بیایی
آسمان تا نگاهی به من کرد دیدگانش پر از اشک غم شد
 نقره هایش هم از غصه تب کرد یک گل از خنده زهره کم شد
برکه اش که مرا دید و قلبش مثل یک نرگس منتطر شد
قصه ام را به آلاله گفتم بر لبش حسرتی منتظر شد
هرکسی که برایم دلش سوخت عاشقانه شکست و دعا کرد
سنگ هم قصه ام را شنید و صادقانه خدا را صدا کرد
باز هم تو در آنجایی و من منتظر مانده ام تا بیایی
درس من و رمز زیبا شکفتن قلب من دفتر آشنایی
گفته بودی اگر قاصدکها از سفرهای رویا بیایند
گفته بودی اگر شاپرک ها شهریمان را گلستان نمایند
گفته بودی اگر صد شکوفه در میان گلستان بروید
گفته بودی اگر یک پرستو برگ آلاله ای را ببوید
گفته بودی اگر توی قلبم باغی از یاس خوشبو بکارم
 گفته بودی اگر مثل باران روی دلهای عاشق ببارم
باز می گردی و در کنارم قصه عشق را می نگاری
پس چه شد نسترن ها شکفتند بازگرد ای نسیم بهاری


  
  

آخرین نامه  

دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
 منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
 تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
 تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
 گفتی به هیچ کس نمی رسونی
 حالا بیار عکسامو تا تموم شه
 اگر که وقت داری اگه می تونی
 نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی



  
  

گلایه

 دیگر مرا به معجزه دعوت نمی کنی
با من ز درد حادثه صحبت نمی کنی
دیریست پشت پنجره ماندم که رد شوی
اما تو مدتی ست اجابت نمی کنی
قدلی که داده ای به من از یاد برده ای
گفتی ز باغ پنجره هجرت نمی کنی
بیمار عشق توست پرستوی روح من
 از این مریض خسته عیادت نمی کنی
 باشد برو ولی همه جا غرق عطر توست
گرچه تو هیچ خرج صداقت نمی کنی
یکبار از مسیر نگاهم عبور کن
آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی
 گل های باغ خاطره در حال مردنند
 به یاس های تشنه محبت نمی کنی
رفتی بدون آنکه خداحافظی کنی
 دیگر به قاب پنجره دقت نمی کنی
امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت
این سیب را برای چه قسمت نمی کنی
یعنی من از مقابل چشم تو رفته ام
 این کلبه را دوباره مرمت نمی کنی
زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شد
 گرچه تو هیچ وقت رعایت نمی کنی


  
  

بین آدم ها

ه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزه
و او هنوز شکوفاست بین آدمها
کسی به خاطر پروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین آدمها
و از صدای شکستن کسی نمی شکند
چه قدر سردی و غوغاست بین آدمها
 میدان کوچه دل ها فقط زمستانست
هجوم ممتد سرماست بین آدمها
ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست
چه قدر قحطی رویاست بین آدمها
کسی به نیست دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها
و حال اینه را هیچ کسی نمی پرسد
همیشه غرق مداراست بین آدمها
غریب گشتن احساس درد سنگینی ست
و زندگی چه غم افزاست بین آدمها
مگر که کلبه دل ها چه قدر جا دارد
چه قدر راز و معماست بین آدمها
چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
و اهل عشق چه رسواست بین آدمها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها
میان این همه گلهای سکن اینجا
چه قدر پونه شکیباست بین آدمها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدمها
بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و عمر شوق چه کوتاست بین آدمها
 میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست
و غم به وسعت یلداست بین آدمها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها


  
  

و بعد از رفتنت

شبی از پشت یک تنهایی نمنک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
 تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب سکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
 دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
 و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرتو تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم


  
  

بمان بهانه من

غم غروب نگاهت نشست بر روحم
بمان ستاره که بی تو بهار می میرد
میان دشت بنفشه کنار برکه عشق
برای شهر دلم انتظار میمیرد
دلم به وسعت آلاله های سرخ ست
وجود آبی احساس پک و بارانی ست
چگونه بی تو بمانم بدان بهانه من
دلم هنوز به دست تو زندانی ست
بدان که قصه احساس قصه نیلی ست
بیا و قصه او را دوباره باورکن
بجای هجرت و اندوه و بی قراری و درد
بیا و از سر لطف تو فکر دیگر کن
پرنده از غم هجران تو چه باید کرد
دلم برای نگاهت بهانه می گیرد
دلم اگر بروی در خزان هجرانت
چو یک کبوتر بی آب و دانه می میرد
اگر چه قدر نگاه تو را ندانستمن
ولی همیشه به یاد تو شعر می خوانم
کنون گر تو کنارم نمانی و بروی میان هاله ای از انتظار می مانم
به جان برگ گل یاس باغ دل سوگند
قسم به عاطفه یک نگاه دریایی
قسم به بارش شمع وجود یک انسان
قسم به شهر پر از سکنان رویایی
قسم به واژه کمرنگ عشق در مهتاب
قسم به ترجمه نیلی شکیبایی
قسم به عاطفه نقره فام چشمانت
قسم به هجی مفهوم یک شکوفایی
بمان همیشه که بی تو شکوفه خواهد مرد
دگر میان گلستان گلی نخواهد ماند
بدون تو گل و گلدان غریب خواهد شد
دگر میان چمن بلبلی نخواهد ماند
شکسته می شود از دوریت بلور دلم
 بدون تو تپش قلب من چه بی معناست
بدون تو دلم از تب همیشه خواهد سوخت
بدون خنده تو قلب غنچه ها تنهاست
 مرور خاطره انتشار احساست
دل مرا به تماشای عشق خواهد برد
بمان همیشه که بی تو ترانه بودن
میان قلب هزاران جوانه خواهد مرد
صدای نبض بنفشه صدای خنده یاس
میان باغ نگاهت چو برکه ای جاریست
بدان اگر بروی کار باغ چشمانم
همیشه شکوه و اشک و شکستن و زاریست
میان شبنم اشکم بلوری از عشقست
به یاد جاده سرسبز شهر چشمانت
بمان همیشه دلم بی تو زرد خواهد شد
تمام هستی این دل فدای مژگانت
غم نبودن تو در کنار من سخت ست
حضور آبیت اینجا چه قدر زیبا بود
چگونه می شود کنون میان غربت باغ
بدون زمزمه آبی تو اینجا تنها بود
چه لذتی ست درون نگاه پر نورت
بیا و زخم عمیق مرا تو درمان کن
ببین چه درد بزرگی ست غربت دو نگاه
بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن
بدون یاد تو قلبم کویر خواهد شد
بمان همیشه که بی تو نسیم غمنکست
تمام کلبه چشمم تمام شهر دلم
ز قطره قطره باران اشک نمنکست
ز سقف نیلی چشمم چکید قطره اشک
ترا قسم به شقایق بمان ستاره من
بچین ز باغ دلت دسته ای گل پونه
بمان که نیست به جز این مرام چاره من
بگو ستاره کنارم همیشه خواهی ماند
بگو که قلب من از انتظار لبریز است
بدون تو تپش قلب من چه بی معناست
بیا که بی تو وجودم همیشه پاییز ست
قسم به نغمه باران بمان بهانه من
بدون تو تپش آفتاب کم رنگست
به هر کجا که روی هر زمان و هر لحظه
دلم همیشه برای نگاه تو تنگ ست


  
  
<      1   2   3   4      >